به قلم خودم…
سلام ابراهیم جان…سلام رفیق جان…حرفایم زیاد….اما کلمات ناتوان تر از بیان حالم…ناتوان برای بیان دلتنگی هایم….چقدر دلم تنگ استـ …این روزها اشک مهمان چشمانم شده استـ ،….بغضم مدام سنگینی میکند…این مهمان ناخوانده رادوست دارم(اشکهایم را)…این سنگــینی بغـض در گلویم را دوسـتـ دارم…آری دوسـتــ دارم….اینار بار ماجرا باهمـیشه فرق میکـند اگر دلم میگیرد،اگر بغض میکنم ،اگر دلتنگ میشوم، اگر اشک میرزیم بهانه جز تو ندارم….دلم برای تو تنگ استــ نامت را که میشنوم میخواهم زمین دهان باز کند ومن را ببلعد.از خجالت، از اینکه تو را دوست خود میدانم ….تو کجای کاری ومن کـجا…اخلاص در عمل توکجا ومن کجا….ابراهــیم….نمیـدانم چگونه پایتـ به زندگی من باز شد….اما فکر وخیالت روح وروانم را به هم ریخته استــ تمام زندگی ام شده است فکر وذکر تو ….من این روزها از عمق وجودم دلتنگ تو ام منی که هیچ وقـت با تو رو به رو نشده ام ،اما با بخـشی از خاطراتت زندگی کرده ام….
واین دلتنگـی عجیب برایم شیرین استـ وروحم را نوازش میکـند…
شنیده ام…اگر دوستـ شهید داشته باشی،دوست شهیدت نمیگـذارد که بمیری،دستت را میگیرد وآخر شهیدت میکند…
ابــراهیم…مـن منتظر این لحظه ام
یاعلی
نظر از: سردار حمزه [بازدید کننده]
عالی و جالب
نظر از: زینب درانی [عضو]
احسنت فاطمه خانوم
پاسخ از:
مرسی زینب جان
نظر از:
آفرین عالیه
نظر از: نورالهدی [بازدید کننده]
سلام عزیزم
خیلی قشنگ بود
*******
سلام بر ابراهیم
پاسخ از:
مرسی گلم..
نظر از: رایحه الجنه [بازدید کننده]
بسیار عالی فاطمه جون
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات